صبح ازل
، به وقت خوش آفريدنش
گويا خدا
گلاب چکانده ست در تنش
از هوش
رفته اند تمام فرشتگان
از عطر
عاشقانه ی او ، از وزيدنش
با آن دو
شيشه ی عسل چشم های او
دل را
چگونه نهی کنم از چشيدنش؟!
از
روبروی آينه رد شد ، خدای من!
آيينه بی
قرار شد از وقت ديدنش
اصلاً
غزل به خاطر او آفريده شد
تا بيت
بيت مست شوند از شنيدنش
رنگ بهار
می پرد و زرد می شود
از وحشت به
خاطره ها پرکشيدنش
ای کاش بادهای
سحرخيز بوسه چين
ما را
خبر کنند به هنگام چيدنش
محمدرضا
سليمی