باد آمد و
ورق زد واز لای سررسيد
پرواز کرد
قاصدکی خوش خبر رسيد
چرخي زد و
ستاره شد از آسمان گذشت
مانند پلک
هم زدن آمد ، زمان گذشت
ترکيب چهره ی تو و خورشيد در سرم
داری طلوع
ميکنی از کنج دفترم
با نقشه
های پلک زدن در کمين من
پس لرزه
های چشم تو و سنگچين من
اسطوره ی
رسيده به دوران شاه شير!
در دستت
آشيانه ی گنجشکهای پير!
تنها دلیر
مانده به طوفان دشت تو !
از مرز چشم
های من آنکه گذشت تو!
من با تمام
پيکرهی بيستونی ام
دائم اسير
دغدغه ی سرنگونی ام
مکتوب بر
مجسمه ی سنگی من است
راز بزرگ
عشق تو دلتنگی من است
عشق، آسمان
به اهل قفس هديه دادن است
دلشوره های
در نوسان ايستادن است
دست مرا به
سرخی آتش کشانده است
سيبی که بر
بلندترين شاخه مانده است
در گوشه
گوشه گوشه ی ديوار چشم توست
بر هر چه
خيره می شوم انگار چشم توست
پس ميزنم
تو آنطرف پرده نيستی
پيشانی
اتاق عرق کرده ، نيستی
آن اتفاق
هر شبه رخ داده در حياط
يک شاخه گل
- نشان تو - افتاده در حياط
می افتم از
نگاه خودم روی دامنم
اين لحظه
را به نام تو تاريخ می زنم
تا بشکند
به ناله ی ناقوس ، خوابمان
از آسمان
خدا بفرستد جوابمان...
فروغ تنگاب
جهرمی
:: برچسبها:
فروغ تنگاب جهرمی ,
باد آمد و ورق زد و از لای سررسید ,
مجموعه اشعار مهدوی ,
شعر امام زمان ,
شعر در وصف صاحب الزمان ,
شعر عاشقان مهدی ,
شعر مهدوی ,
|
امتياز مطلب : 5
|
تعداد امتيازدهندگان : 5
|
مجموع امتياز : 180